خدای مهربان

هُــوَ اللّـهُ الـوَدُود

خدای مهربان

هُــوَ اللّـهُ الـوَدُود


حدیث مهربانی
پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) همراه با مرد نابینایى به خانه فاطمه(علیها السلام) آمد، بلافاصله فاطمه(علیها السلام)خود را كام پوشاند.
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) فرمود: چرا خود را پوشاندى با این كه او تو را نمىبیند؟ فاطمه(علیها السلام) فرمود: اى پیامبر خدا! اگر او مرا نمىبیند، من كه او را مىبینم و او بوى مرا حس مىكند! پیامبر اكرم فرمود: گواهى مىدهم كه تو پاره دل منى.
مهربان ترین دوست

نام کتاب: سه دختر گل فروش

نویسنده: مجید قیصری

ناشر: سوره مهر

بخشی از کتاب:
سه دختر گل‌فروش مجموعه داستان كوتاه است از روزگار جنگ و پس از آن كه همواره به عنوان دغدغه ذهني و خاطره تلخ يا شيرين در دايرة ذهني تمام سربازان جنگ يا نويسندگان جنگ موج مي‌كشند. داستان جنگ، پايان جنگ، سرنوشت بچه‌هاي جنگ كه ديگر سرنوشتي ندارد و به هيچ كاري دل خوش نمي‌كند و يا رؤياها و خاطرات جنگ به خواب مي‌روند و از بستر مي‌خيزند. اين گونه داستانهاي مجيد قيصري كه خود فرزند جنگ و نويسنده جنگ است در 267 صفحه با 27 داستان كوتاه بلند نوشته است. پدر در داستان ساكت است درست از آن گونه كه مرد جنگي پس از پايان جنگ، راه براي آرامش ندارد و دل در گرو جبهه‌ها و فضاي دعاي كميل در جبهه‌ها دارد. خانه براي او زندان است. به بچه‌ها گير مي‌دهد، بغض مي‌كند و لحظه‌اي آرامش ندارد. خرج خانه و زندگي او را مجبور مي‌كند كه به شهرداري بنويسد كه مي‌خواهد، كارگر شود اما شرط دارد. بايد در فضاي باز كار كند از زير سقف خسته است. مي‌خواهد اتاق نگهباني‌اش در جنگل مانند سنگر باشد، با همان قمقمه و پتوي جنگي و سربازي. سرباز جنگ با همان شرايط پذيرفته مي‌شود ولي بچه‌هايش به سراغش مي‌رود، پدر درون دخمه ميان پتوهاي سربازي نشسته و از جنگل پاسباني مي‌كند. شب ديروقت مي‌آيد. صبح زود مي‌رود، اما بچه‌ها خسته شده‌اند، پدرشان را مي‌‌خواهد. لذا به شهرداري مي‌نويسد: اين دومين تقاضانامه‌اي است كه براي او مي‌نويسيم. در تقاضانامة اولي، مادرم، براي او دنبال كار بود. كاري بي سر و صدا، بي‌ارباب رجوع، با حقوق كافي، در هواي آزاد كه او بتواند آبي آسمان را ببيند. او معتقد بود چيزي كه حال او را خراب مي‌كند سقف بالاي سرش است نه تركش پشت قلبش. خودش مي‌گفت. اين وضعيت مربوط به دوران جنگ است. در داستان سه دختر گل‌فروش اين اندوه و حس ناستولوژيك همراه با نفرت از جنگ و پيامدهاي آن به صورت آشكار خود را نشان مي‌دهد. ميان اشباح به سر مي‌برم، دختران ايراني گل با سرهنگ فيصل در پي كشتن سرهنگهاست. خستگي از جنگ، صميميت و عادت به فضاي جنگي و نفرت از تبعات جنگ تمام محتواي كتاب حاضر را احتوا مي‌كند. كتاب حاضر، مجموعه داستان كوتاه جنگي است كه آن را مجيد قيصري كه خود تجربه‌ديدة جنگ است در 267 صفحه نوشته است. دغدغه‌هاي ذهني جنگ، خاطرات تلخ و شيرين دايرة جنگي، پايان جنگ، تبعات پس از جنگ، سرنوشت مردان جنگي، مرداني كه با عادت جنگ به خواب مي‌روند و از خواب برمي‌خيزند تمام محتواي كتاب را احتوا كرده استرودخانه، رنگ خون، دست و پای قطع شده روی آب شناور بود. یک مشت جنازه دور و برم ریخته شده بود. آن پیرمرد، سر از تنش جدا شده بود و تقریبا بالای سر من افتاده بود...
آخرین نظرات

آورده اند که روزی استادی در مدرسه مشغول تدریس بود؛ بهلول هم در گوشه ای نشسته بود و به تدریس او گوش می داد.استاد در بین درس دادن، اظهار کرد که امام جعفر صادق(ع) سه مطلب می گوید که مورد تصدیق من نیست و آن سه مطلب این است:

اول آ نکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده است و چگونه ممکن است آتش او را معذب کند.

دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید در حالی که هر چیزکه موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.

سوم آنکه می گوید هر کس مسوول عمل خویش است، در حالی که شواهد بر خلاف این است، یعنی عملی که از بنده سر می زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.

چون استاد مطلب را گفت، بهلول کلوخی برداشت و به طرف او پرتاب کرد که از قضا به پیشانی او خورد و او را سخت ناراحت کرد. 

شاگردان استاد او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.

بهلول جواب داد: استاد را حاضر کنید تا جوابش را بدهم.چون استد حاضر شد.

بهلول به او گفت: از من به تو چه ستمی رسیده است؟

استاد گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای پیشانی وسر من درد گرفته است.

هلول گفت درد را می توانی به نشان بدهی!؟

استاد گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟

بهلول جواب داد: تو خود می گفتی هر چیزی که وجوددارد می توان دید و بر امام صادق(ع)اعترض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد واو را نتوان دید. و دیگر اینکه تو در دعوا خود کاذب و دروغگو هستی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد؛ زیرا کلوخ از خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای، پس چگونه از جنس خود معذب هستی؟

و مطلب سوم اینکه تو خود گفتی افعال بندگان از خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا به پیش خلیفه آورده ای و شکایت داری و ادعای قصاص می کنی؟ استاد چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده شد و از مجلس بیرون رفت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">